لایعقل

ساخت وبلاگ
<strong>لایعقل</strong>

بارها و بارها سرم رو گذاشتم روی ساعدم و بی اون که ملتفت بشم بطری از دست ام افتاده و . . .

 

یادمه یه بار با نور شدید چراغ قوه ی پاسبان شب به خودم اومدم و تا خواستم بجنبم باطوم لعنتی رو کوبید وسط پیشونی‌م و . .

با صدای افتادن سکه بیدار شدم


به زحمت چشمام به نور روز عادت کرد


رهگذرا روی لش ام پول مینداختن

سالهای بی بهار...
ما را در سایت سالهای بی بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3salhayebibahard بازدید : 141 تاريخ : چهارشنبه 10 ارديبهشت 1399 ساعت: 13:36