جنازه مشقی

ساخت وبلاگ

بعد از ناهار و شستن ظرفا ، رفتم تخت بالایی دراز کشیدم و ملافه کشیدم رو صورت ام که مگس اذیت ام نکنه . رفیق ام اصفهانی بود اومد گفت حمید پایه یی یخده این بغلیا را سر کارشون بذاریم؟  گفتم چطور؟ گفت فقط هیچی نگو . رفت چند شاخه گل قرمز آورد گذاشت روی سینه ام و لبه های ملافه را زد زیر تن ام و اشاره کرد به دو سه تا دیگه اومدن زیر جنازه ی منو گرفتن و لااله الا الله گویان از آسایشگاه تشییع ام کردن دور حیاط پادگان گردوندن بردن وارد آسایشگاه بغلی کردن گذاشتن ام روی سلف غذاخوری.

اینا هم فارغ التحصیلای پرستاری و پزشکی بودن . جیک نمیزدن . . منم توان حرکت نداشتم . انگار هیپنوتیزم شده بودم و کاملا روح مستقلی شده بودم جدا از جسمی که اینا تشییع میکردن .


میگم چه حسی داشتم :

 


حس کودکی که توی بازار گم شده بوده و حالا دارن می برن کس و کارش رو پیدا کنن

 


سر دستهاشون که بودم یه قطره اشک گوشه ی چشم ام زیر ملحفه بیچاره ام کرد که سرازیر بشه ولی سعی کردم جلو این اتفاق رو بگیرم

وقتی با همون روش منو به آسایشگاه خودمون برگردوندن و سر جام گذاشتن ، سربازای آسایشگاه بغلی یکی یکی میومدن بالای سرم کنار تخت زل میزدن توی چشمام
نه حرفی نه جوابی

 

یادم نمیاد کسی خندیده باشه . . حتا اون رفیق زبل اصفهانی‌م . 


 اواخر تابستان بود . . آفتاب بعد از ظهر سمت عصر خیلی معنی دار می‌تابید

 

 

سالهای بی بهار...
ما را در سایت سالهای بی بهار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3salhayebibahard بازدید : 175 تاريخ : چهارشنبه 10 ارديبهشت 1399 ساعت: 13:36